شبگرد تنها | ||
دختری بود نـــــابینا ،از تمامـــــ دنیــا تنفر داشت امــــــــا یکـــــ نــفـر را دوست داشتــــــــــ : دلداده اش را ... و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه هـا و آدمیان و پرنده هــــا را و نفرتــــ از روانش رختــــــ بربستـــــــــــ. دلـــــــداده به دیدنش آمد ،در حالی که چشمانش کور شده بود، یــــادآور وعده دیرینه اش شد و گفت من سال هــــای سال در انتظارت نشسته امـــــــ. دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکــــ هـــــایشـــ را نبیند و در حالیـــــ که از او دور می شد گفتـــــــــــــــ: پس به من قول بده که مواظبـــــــ چشمانمــــ باشیــــــــ [ دوشنبه 90/7/25 ] [ 2:58 عصر ] [ حسین علی عسگریان ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |